گلستان شعر
دوباره پرده را يكسو كشيدم دو چشم خيس هق هق تكيه داده نگاهم خيس خورده حرف مي زد شب تاريك، سو سو را نبيني به تو در توي باغي دعوتم كن سر انگشتاني از باران به صف شد نشد دستي به كوزه زير يك سقف تب و لرز گسل ميگيرم امشب شبي بي ماه، مد خواهم شد و رفت هزران سال در ییلاق خاموش اجاقی سرد در اتراق خاموش دوباره گنج یابی بوق زد , آه النگوی تو در اعماق خاموش پر از هذیان((بروبرگرد))می کرد ((چه خواهد شد؟))((چه باید کرد؟))می کرد چه شب ها که تنها سر نکردم
نفس ها را تمامن تو كشيدم
پس شيشه صداي برگ پاييز
تو را با خاطراتت بو كشيدم
لب ايينه ي دق تكيه داده
هميشه صندلي هايي كه خاليست
به ان يك روح عاشق تكيه داده
سكوتم دل سپرده حرف ميزد
دوباره جاده سينه صاف ميكرد
قدم هايم شمرده حرف ميزد
پُراز بغضي هياهو را نبيني
چه سخت است اينكه خاطر خواه باشي
ولي يك بار هم او را نبيني
به شعر بي سراغي دعوتم كن
برايم يك بليط برگ بفرست
به كنسرت كلاغي دعوتم كن
هوا سر شار از شور و شعف شد
خداي كفشدوزك هاي عاشق
پر از موسيقي خيس علف شد
به دنياي دو روزه زير يك سقف
هزاران سال ديگر آه...شايد
فسيل ما به موزه زير يك سقف
شر و شورغزل مي گيرم امشب
خدا حافظ...براي اخرين بار
خودم را در بغل مي گيرم امشب
رها از خواب بد خواهم شد و رفت
در از تو قفل خواهم كرد و آنگاه
از اين ديوار رد خواهم شد و رفت
برای ان همه راه نرفته
چه شب ها کفش هایم درد میکرد
اجاق ماه, خاکستر نکردم
جسد با موج ها امد به صاحا
خودم بودم ولی باور نکردم
Power By:
LoxBlog.Com |